روایتی از درد و بخشش مدافع حرمی که ۳۸ عضو بدنش را اهدا کرد

روایتی از درد و بخشش مدافع حرمی که ۳۸ عضو بدنش را اهدا کرد

خود درمانی: به گزارش خود درمانی، سجاد قهرمانی، مهندس پرتلاشی که بر اثر سانحه رانندگی گرفتار مرگ مغزی شد، با رضایت خانواده اش اعضایش را اهدا کرد و جان چند نفر را نجات داد. نام وی در شمار قهرمانان خاموش اهدای زندگی ماندگار شد.


خبرگزاری مهر - گروه سلامت: در دل یک تابستان گرم و سوزان، زندگی جوانی ۲۷ ساله به ناگاه در یک لحظه متوقف شد؛ اما تصمیم خانواده اش، قصه ای دیگر رقم زد؛ قصه ای از امید، بخشش و زندگی باردیگر. سجاد قهرمانی، مهندس پرکار و ناجی استخر، که روزگاری با لبخندی گرم و چشمانی پر از رؤیا می درخشید، این دفعه نه با حضورش، بلکه با بخشیدن زندگی به دیگران در قلب ها زنده ماند. داستان سجاد، روایت انسانیت در نهایت معناست؛ وقتی که از دل تلخی، روشنایی می آید و مرگ، آغازی می شود به منظور زندگی های دیگر. سجاد قهرمانی، مهندس پرتلاشی که بر اثر سانحه رانندگی گرفتار مرگ مغزی شد، با رضایت خانواده اش اعضایش را اهدا کرد و جان چند بیمار را نجات داد. نام وی در شمار قهرمانان خاموش اهدای زندگی ماندگار شد. سجاد که مربی نجات غریق بود، اما پایان زندگی سجاد، آغازی شد به منظور زندگی دیگران! زمانیکه خانواده اش، در اوج داغ و ناباوری، با اهدای اعضای بدن او، چراغ امید را در دل چندین خانواده روشن کردند.

از زندگی گذشت تا زندگی ببخشد

روایت ما از دل چنین لحظه ای آغاز می شود؛ از تابستانی در سال ۱۳۹۵ که خورشیدش تیزتر می تابید و داغ تر می سوزاند. جوانی از جنس آفتاب، از جنس زندگی، با لبخندی که گرما داشت و چشمانی که رؤیا می دید، بر اثر سانحه ای ناگهانی، در آستانه پرواز قرار گرفت. اما او قبل از آن که برود، از زندگی گذشت تا زندگی ببخشد. سجاد، فقط یک نام نبود؛ نماد امید بود، حرکت، تلاش، و مهربانی. ناجی استخر بود، عاشق آسمان، کوه، خدا. از عمق قلبش می خواست مفید باشد. وصیت نامه ای نوشت، کارت اهدای عضوی گرفت، و آهسته آهسته آماده رفتن شد؛ آن چنان که انگار از سرنوشت خود آگاه بود. حالا، سال ها بعد از رفتنش، هنوز نفس هایی در سینه هایی دیگر جاری ست که با او زنده اند. این روایت، صدای پدر و مادری است که در سخت ترین لحظه زندگی، تصمیم گرفتند دل از تنِ گرم فرزندشان بکَنند، تا اعضای بدن وی در بدن دیگری بتپد. این داستان، حکایت قاصدکی ست که پیام نور و نجات را آورد، آرام پر کشید، و رفت؛ اما یادش، تپشش، و بزرگی اش، ماندگار شد. در ادامه گفتگوهای اختصاصی با خانواده های اهداکننده عضو، این دفعه به سراغ خانواده قهرمانی رفته ایم؛ مادر و پدری که بعد از مرگ مغزی، اعضای بدنش را به بیماران نیازمند اهدا کردند.
بعنوان سوال اول می پرسم از سجاد برایمان بگویید؟ خانم قهرمانی، مادر سجاد با چشمانی اشک بار می گوید: پسرم بر اثر سانحه رانندگی در تیرماه ۱۳۹۵ گرفتار مرگ مغزی شد. آن زمان تنها ۲۷ سال داشت و دانشجوی مهندسی سیالات بود؛ تنها یک واحد تا انتهای دوره اش باقیمانده بود. از دوران کودکی، سجاد پسر فوق العاده پرجنب وجوشی بود. در دبیرستان خودش تصمیم گرفت وارد بازار کار شود و دوره مربی گری شنا را گذراند. بعد هم ناجی استخر شد. مهربان، احساسی، خوش اخلاق و دوست داشتنی بود. همیشه دلش می خواست به دیگران کمک نماید. حدود یک ماه پیش از حادثه، وصیت نامه اش را نوشته بود. حتی به من گفته بود که اگر روزی نبود، آماده باشم. حرف هایی می زد که من باور نمی کردم، می اظهار داشت: «خیلی خوبه آدم بعد مرگ هم به درد دیگران بخوره.» شش ماه قبل هم کارت اهدای عضو پر کرده بود، انگار می دانست مقرر است برود.

سجاد مثل قاصدک بود؛ آمد، پیام داد و رفت

آقای داوود قهرمانی، پدر سجاد با صدایی محکم اما غمگین ادامه می دهد: سجاد فوق العاده بود. نترس، زرنگ، باهوش. حتی دوستانم می گفتند: «سجاد زمینی نیست، آسمانی است» از کارهای شجاعانه اش زیاد می گفتند. وقتی استخر می رفت، اگر بهش پیشنهاد می دادم جای دیگه ای بریم، می اظهار داشت: «من جایگزین ندارم.»
او رفت، اما جایش را طوری پر کرد که همیشه با ماست. سجاد مثل قاصدکی بود که آمد، پیغامی آورد و رفت. اعضای بدنش امروز در بدن کسانی است که زندگی باردیگر یافته اند. و این برای من و مادرش، بزرگ ترین دلگرمی است.

تصمیم سخت، اما روشنایی بخش

مادر در جواب این که چگونه تصمیم به اهدای اعضا گرفتند، می گوید: تصمیم بسیار سختی بود. تا لحظه آخر باور نمی کردم که سجاد از پیش ما رفته. بیمارستان با ما صحبت کرد، اما ما هنوز امیدوار بودیم او برمی گردد… اما وقتی پزشکان اعلام نمودند که دیگر امیدی نیست، تصمیم گرفتیم اگر پسرمان نمی ماند، لااقل زندگی را به دیگران ببخشد. ما به آیه قرآن فکر کردیم که می فرماید: «کسی را نجات دهد، گویی جان همه انسان ها را نجات داده است. و این دلگرمی ما بود؛ این که چراغ زندگی دیگری با سجاد روشن شده» مادر سجاد می گوید: از تلویزیون می شنیدم، نمی دانستم مقرر است سرنوشت من شود و با چشمانی اشک آلود و صدایی که بار غم و افتخار را همزمان در خود دارد، روایت می کند: «آن روز دامادم تماس گرفت، گفت سجاد تصادف کرده است و با موتور بوده. کامیونی بهش زده، با سر خورده بود زمین. فقط سرش صدمه دیده بود، بدنش سالم بود، وقتی رسیدیم بیمارستان بعثت، دکترها گفتند که به کما نرفته، بلکه مرگ مغزی شده… گفتند که فقط ۷۲ ساعت وقت داریم». پدر سجاد می گوید: مسئول بیمارستان با من صحبت کرد، کارت ملی سجاد را وارد سیستم کردند و آنجا بود که دیدم کارت اهدای عضو دارد. دکتر به من گفت «نترس…» ولی من نمی ترسیدم، چون خودم جبهه رفته بودم، از مرگ نمی ترسیدم، ولی نه مرگ بچه ام!
منتظر بودم معجزه شود، ولی سجاد خودش قبلاً تصمیمش را گرفته بود. همان جا امضا کردم. متوسل به خدا شدم و گفتم اگر خواست خداست، پس همان شود.

۳۸ عضو برای زندگی؛ ورزشی، شجاع، آسمانی

او ادامه می دهد: سجاد ورزشکار بود. غیر از قلب، کلیه، کبد و اعضای اصلی، حتی تاندون های وی را هم اهدا کردند و می گفتند بدنش به ۳۸ بخش تقسیم شده و قسمتهایی از بدنش به دیگران منتقل شده. من خودم پیگیری نکردم که بدانم چه اشخاصی اعضا را گرفتند، چون دلم نمی خواست وابسته شوم. فقط می دانم که کلیه ها به یک پسر و یک دختر جوان اهدا شده، کبدش هم به یک دختر.

سجاد هنوز زنده است؛ در خواب، در نفس، در دل

مادر سجاد، با بغضی که تمام صدا را پر کرده، می گوید: سجاد هنوز زنده ست. بارها به خواب من و خواهرش آمده و می گوید: مامان، من نمردم، من همین جا هستم. اعضای بدنش در بدن دیگران است؛ آنها دارند نفس می کشند، زندگی می کنند. و یعنی یک بخشی از سجاد هنوز در تو این دنیا زندگی می کند.

وقتی گفتند مرگ مغزی شده، یاد فریاد مادرهای تلویزیون افتادم

آقای قهرمانی، پدر سجاد هم با صدای گرفته اظهار داشت: وقتی گفتند مرگ مغزی شده، یاد گزارش هایی افتادم که تو تلویزیون می دیدم، مادرانی که فریاد می زدند… نمی دانستم یک روز نوبت خودم است ولی وقتی دیدم سجاد قبلاً خودش کارت اهدا گرفته، گفتم این تصمیم خودش است و ما فقط خواست خدا رو دنبال کردیم.

سجاد به همسرش هم گفته بود؛ اگر نبودم، برو دنبال زندگی ات

مادرش ضمن اشاره به رابطه عاطفی پسرش می گوید: سجاد نامزد داشت و قرار بود عروسی کنند. به نامزدش اظهار داشته بود: «اگر یک روزی نبودم، تو برو دنبال زندگیت.» همیشه بهم می اظهار داشت: «مامان، تو چرا فقط یک پسر آوردی؟ من اگر یک روزی نبودم، تنها می مانی؛ می گفتم حرف نزن، تو همیشه هستی. ولی خودش می دونست…» واقعا یک ماه آخر زندگی اش، خیلی فرق کرده بود. در روزهای ماه مبارک رمضان، انگار زمینی نبود دیگر و آماده رفتن بود.

اگر مرگ مغزی شوم، دلم می خواد اعضایم را اهدا کنند

مادر سجاد با چشمان خیس ولی دلی روشن می گوید من خیلی به سجاد وابسته بودم، فوق العاده بود ولی حالا آرزویم است اگر روزی من هم فوت کنم، اعضایم به کسی زندگی دهد. سجاد قشنگ رفت و رسید به کمال. انگار مال این دنیا نبود و خدا خواست، و آن هم قبول کرد.

قرار بود برایش عروسی بگیریم


مادر سجاد، با بغضی که در لایه لایه ی صدایش نهفته است، آرام اما عمیق حرف می زند: داشتیم زندگی مان را می کردیم و قرار بود چند روز دیگر تالار بگیریم، جشن بگیریم، صدای ساز و آواز در خانه بپیچد. سجاد واقعا بچه خوبی بود؛ نه فقط برای ما، برای همه. همه دوستش داشتن، از هم کلاسی تا هم محلی... مکثی می کند، نفسش را با سوز فرو می برد و ادامه می دهد: هیچگاه نمی توانستم حتی به مبحث اهدای عضو فکر کنم. وقتی در برنامه های تلویزیونی چیزی نشان می داد، زود کانال رو عوض می کردم. دلم طاقت نداشت. چند روز پیش از آن اتفاق، مستند غواص های شهید را نشان می داد… چه صحنه های دلخراشی بود و دلم می سوخت برای خانواده هایشان. ولی هیچگاه فکر نمی کردم یک روزی نوبت خودم شود. هیچگاه فکر نمی کردم داغ بچه را بتوان تحمل کرد ولی شد و ما تصمیم گرفتیم بدن فرزندمان خاک نشود و زندگی دهد.

از دل خاک تا تپش باردیگر ی زندگی

صدایش آرام تر می شود. اما در عمق کلماتش، دردی ست که با نور امید آمیخته شده و می گوید: «بعد از این که اعضای بدن سجاد اهدا شد، حس کردم یک نوری، یکم روشنایی تو دلم روشن شد. غم هست، داغ هم هست، ولی تو دل آن سیاهی، یک روشنی هست که بهم می گه: سجاد زنده ست. ما می ریم زیر خاک… این بدن می پوسه. اما وقتی یک تکه از وجود بچه م تو بدن یک جوان دیگر دارد نفس می کشد و آن می شود «باقیات الصالحات» و چیزی که از ما می ماند».

پیامی برای پدر و مادرهایی که هنوز تردید دارند...

وقتی از پدر سجاد می پرسیم که چه پیامی برای پدر و مادرهایی دارد که هنوز نمی توانند با اهدای عضو کنار بیایند، محکم و پرشور پاسخ می دهد: هیچگاه فکر نکنید این اتفاق فقط برای همسایه ست. نگید فقط توی تلویزیون است «یک روز ممکنه درِ خونه تون رو بزنه.» وقتی جیگر گوشه تان مرگ مغزی می شود، روحش رفته است و دیگر دردی حس نمی کند و فقط بدنی مانده که می تواند زندگی ببخشد. به خدا قسم، هیچ چیزی قشنگ تر از این نیست که بدانی تکه ای از وجود فرزندت، هنوز در این دنیا دارد زندگی می کند و یک مادر لبخند می زند چون کلیه ی فرزندت در بدن بچه مادر آن است. یک پدر نفس می کشد، چون کبد فرزند تو، جان فرزند آنها را نجات داده است.

پسرم مدافع حرم بود

پدر سجاد در جواب این که اگر سجاد زنده بود از این تصمیم خوشحال می شد می گوید: اگر سجاد هم اکنون زنده بود، حتما از تصمیم ما خوشحال می شد. چون خودش از آن روح های آسمانی بود. سال ۹۴، یک سال پیش از این اتفاق، مدافع حرم در سوریه بود. در بوکمال خدمت کرده بود، برگشته بود، و دنبال آینده اش می گشت. کارهای استخدامی اش، آزمون شرکت نفت… همه را با تلاش پیش می برد.

ما یک روزی سربلند می شویم بابا…

من به همه می گویم: بروید کارت اهدای عضو بگیرید. این یک تصمیم بزرگ است و همان نقطه ای است که آدم، از خودش فراتر می رود و سجاد هنوز زنده ست… در نفس هایی که دیگران می کشند و ما کاری کردیم که تا ابد ماندگار شد. من همیشه با خودم فکر می کردم که نکند روزی چنین اتفاقی برای یک جوان بیفتد، اما وقتی این حادثه برای خودمان رخ داد، به عمق اهمیت فرهنگ سازی در حوزه اهدای عضو پی بردیم. واقعا باید جامعه با این مورد آشنا شود. خوشبختانه امروزه این فرهنگ بیشتر جا افتاده، تبلیغات گسترده تری در انجمن ها صورت می گیرد، و ما هم در حد توان به اطرافیان، آشنایان و خانواده ها پیام می دهیم که حتما کارت اهدای عضو تهیه کنند. نه از روی ترس، بلکه از روی آمادگی ذهنی برای روزی که شاید بخواهند با تصمیمی بزرگ، جان هایی را نجات دهند. همان گونه که حاج خانم هم فرمودند، امروز دیگر زمان آن است که این فرهنگ نهادینه شود. ما خودمان در خانواده مان، با اقوام و بستگان، در رابطه با این مورد زیاد صحبت کردیم. واکنش ها مختلف بود، اما بسیاری ما را تحسین کردند و گفتند تصمیم مان درست ترین تصمیم ممکن بوده. پسرم سجاد، قبل از رفتنش، بارها می اظهار داشت: «ما یک روزی سربلند می شویم بابا…» به مادرش هم همیشه می اظهار داشت: با رفتنم هم سرتان را بالا می گیرم.» نمی دانستیم چقدر آماده بود برای چنین رفتنی. اما خودش حس می کرد. ما آمادگی نداشتیم. اصلاً کسی آماده چنین لحظه ای نیست. اما آن تصادف در ماه مبارک رمضان، سال ۹۵، در بیست و دومین روز این ماه صورت گرفت. تصمیم گیری در آن لحظه، برای ما سخت ترین انتخاب زندگی مان بود. از طرفی، می دانستیم او نفس می کشد؛ ولی از سوی دیگر، می دانستیم دیگر بازگشتی در کار نیست. تصور دل کندن از پیکر فرزندی که هنوز گرم است، که هنوز دستگاه به او وصل است، غیرقابل توصیف است. اما ما با خودمان گفتیم: اگر مقرر است او برنگردد، چرا جان های دیگری را نجات ندهد؟ پدر سجاد اظهار داشت: «اگر می شد مغز من را به سجاد بدهند، تا برگردد، دریغ نمی کردم.» اما سجاد داشت می رفت، و ما باید می پذیرفتیم. بارها من، مادرش، روی سجاده نشستم، گریستم، برگشتم. هر بار سخت تر. اما در نهایت، تصمیم گرفتیم که اعضای بدن سجاد اهدا شود، به امید این که کسانیکه اعضای بدنش را دریافت نمودند، در زندگی شان موفق باشند. چون سجاد خودش پسر بسیار موفقی بود.

صدای مادران آسمانی برای مادران زمینی

مادر سجاد توضیح می دهد: سجاد با این که هنوز مدرک لیسانسش را نگرفته بود، در آزمون استخدامی شرکت نفت شرکت کرد. بین ۱۳ هزار نفر، نفر هفتادم شد. فقط به خاطر یک مشکل جزئی شنوایی در یک فرکانس خیلی محدود، رد شد. اهل ورزش و فعالیت بود: کوهنورد، صخره نورد، ناجی، مربی… به راستی که کامل شده بود. حالا که به چهارشنبه، روز اهدای عضو نزدیک می شویم، می خواهم از این فرصت استفاده کنم و از دل خودم، از تجربه ای که با تمام وجود لمس کردم، به مردم بگویم: هیچ کس دوست ندارد عزیزش را از دست بدهد. هیچ پدر و مادری نمی خواهد برای اهدای عضو تصمیم بگیرد. اما اگر روزی، خدای ناکرده، چنین لحظه ای فرا رسید، شک نکنید. فرزند شما شاید دیگر بازنگردد، اما می تواند در کالبد دیگری به زندگی ادامه دهد. قلبش، کلیه اش، کبدش، ریه هایش… جان هایی را نجات خواهند داد که در صف انتظارند. من خودم، صبوری را از روح سجاد گرفتم. او با ما بود. روح بزرگش کمک مان کرد. اطرافیان، خانواده، بستگان، همه دورمان بودند. اما صبوری واقعی از درون آمد؛ از ایمان به این که راهی که انتخاب کردیم، راه درستی ست. امیدوارم که هیچگاه هیچ خانواده ای درگیر چنین تصمیمی نشود. امیدوارم خیابان های ما، جامعه ما، برای همه مردم ایمن و آرام باشد. اما اگر این اتفاق افتاد، بدانید که اهدای عضو، بهترین راه است. فرزندانی که آسمانی می شوند، با این کار، در زمین ماندگار می مانند. خانواده ها بعدها خواهند دید که این تصمیم چقدر سبب افتخارشان خواهد شد. در جمع فامیل، در خیابان، در جامعه… این سربلندی باقی می ماند.

از دل مصیبت، چراغی برای زندگی

سجاد یک مرتبه، وقتی از استخر برمی گشت، دو موتورسوار جلویش را گرفتند تا موبایلش را بدزدند. سجاد بدون ترس، به موتور پرید، گوشی اش را گرفت، آویزان شد و جلوی اداره نگهشان داشت تا مأموران رسیدند. همین قدر شجاع، همین قدر بی پروا. همکاران من همیشه می گویند: سجاد پسر زمینی نبود… سجاد پسر آسمانی بود. و همان گونه هم شد، خدا او را برد، اما رد پایش را میان ما باقی گذاشت…


منبع:

1404/03/04
13:08:49
5.0 / 5
78
تگهای خبر: اهدای عضو , بیمار , پزشك , تبلیغات
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
X

تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب
لطفا شما هم نظر دهید
= ۲ بعلاوه ۳
خود درمانی خود درمانی
selftherapy.ir - حقوق مادی و معنوی سایت خود درمانی محفوظ است

خود درمانی

درمان و بهداشت
خود درمانی کلید تغییر، در دستان شماست